انتشارات طنین قلم
اسد آنقدر قربان صدقهی غلامزاد رفت که او را راضی کرد تا صبح فردا یکبار دیگر بروند زیارت و سری هم به بازار سرشور و بازارچههای اطرافش بزنند. آخر نمیشد دست خالی برگردند.آن هم بعد اینهمه سال که امام رضا طلبیده بودشان. پس حتما حاجتشان را هم روا میکرد.آن وقت با دست پر و خبر خوش برمیگشتند دره سنگ. غلامزاد، رضاداد شب را در خانهی یکی از آشنایان خالو عباس که خانهی زواری داشت، بگذرانند. از وقتی از حرم برگشته بودند خیلی حالش گرفته بود.
اسد دلش هزار راه میرفت: ((نکند خبر بدی شنیده باشد.)) برای همین هر طوری شده باید حرفش را میکشاند به این که غلامزاد کجا بوده. او هم فقط دو کلمه جوابش را میداد: (( قصهاش درازه اسد جان... باشه به وقتش میگم.))
آن شب اسد تا پلکهایش گرم میشد و دلش را خواب میبرد، انگار صدای بهنو را میشنید.
-اسد...اسد...ملاحت خوبه؟ از زینت چه خبر داری؟
توی همان حال و هوا هم با بهنو به قلب اسد، خنجر میزد. بعد از این همه روز بی خبری حالا هم که به خوابش میآمد، فقط سراغ زینت و ملاحت را از او میگرفت. اسد پس چی؟
از جایش برخاست. قربان و غلامزاد لحاف را روی سرشان کشیده بودند و صدای خروپف غلامزاد مثل یابویی که زیاد بار کشیده و به نفس نفس افتاده باشد، از زیر لحاف میآمد.اسد رفت کنار پنجره. همه جا تاریک بود و حیاط کوچک زوّارخانه غرق سیاهی بود.فقط نور باریک فانوسی از پنجرهی یکی از اتاقها بیرون میزد. سرشب که آمدند اس خوب دوروبر را نگاه کرده بود؛ یک حیاط اندازهی قفس بود و سه طرفش هفت.هشت تا اتاق کوچک، رج به رج هم. معلوم نبود اتاقهای کدام طرف زوّارخانه رو به قبله بود و کدام اتاقها روبه امام رضا، آبِ حوض گرد وسط حیاط به سیاهی میزد و شیر آبی را که با آن همه پارچه و پلاستیک پیچیده بودند؛ باز هم چکه میکرد و صدای چیک چیکش به گوش میرسید. بوی تند گنداب از جلوی شیر آب تا کنار پنجرهای که اسد پشتش ایستاده بود، میآمد. یک درخت توت خشکیدهی بی بار هم از کنار مستراح قد علم کرده و چترش را انداخته بود روی بام کوتاه آن. کسی پردهی کلفت جلوی مستراح را بالا زده و روی میخ کنار چارچوب، جمع کرده بود. شاید هم بوی گند و کثافت از آن جا میآمد. اتاقی که به آنها داده بودند به زور سه نفر میتوانستند تویش دراز بکشند. حالا خوب بود کنار هیکل درشت غلامزاد، قربان و اسد، جانی نداشتند و جثهی لاغر و کوچکشان راحت جا میگرفت. دو تا تشکچه و سه تا لحاف و سه تا نازبالشت چرک هم توی چادرشب، کنار والور خوراکپزی در زیر پنجره، گذاشته بودند....