پردهخوان:
بنام کردگار هفت افلاک که پیدا کرد آدم از کفی خاک
زمین و آسمان از اوست پیدا نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده خرد انگشت در دندان بمانده
با عرض سلام خدمت همه تماشاگران عزیز و رخصت گرفتن از بزرگان و پیشکسوتان، امروز با یک نقل جذاب در خدمتتون هستیم. نقل شهید مصطفی کریمی...
پرده خوان با مطراق به تصویر مصطفی در کنار پدر و مادرش در کودکی اشاره میکند
و اما این پسر... در هفتم آذرماه 1346 در روستای باغلق از توابع بخش جرگلان شهرستان راز و جرگلان در خانواده دردی کریمی، پسری به دنیا آمد که نامش را بایرام گذاشتند .بایرام دردی کریمی، پس از گذراندن دوران طفولیت به همراه خانواده به شهر بجنورد کوچ کرد. پدرش به شغل نجارى مشغول بود.
مصطفی نیز تا دیپلم در هنرستان حسن آبادی بجنورد تحصیل نمود.
بایرام پسری با هوش و کاری بود که در دوران کودکی و نوجوانی در مجالس قرآن و دعا شرکت مىکرد و به خاطر عشق و ارادت به اهل بیت )ع(، نام خودش رو از بایرام به مصطفى تغییر داد. جالبه بدونید در هشت سال جنگ تحمیلی از همه اقوام ایرانی در دفاع مقدس حاضر بودند .
مصطفی علاوه بر درس خواندن کار هم می کرد پایگاه بسیج مسجد النبی (ص) عرصهای برای خدمت مصطفی به انقلاب بود و حتی در این پایگاه فعالیت مستمر داشت. دوران تحصیلی مصطفی، سرشار از
موفقیتهایی بود که نتیجه تلاش، علاقه و استعداد او در زمینههای فرهنگی، رزمی و ورزشی بود. مصطفی که دانش آموزی ممتاز و زبانزد خاص و عام بود. تحصیلاتش را در مقطع دیپلم، به پایان رساند.
در سال 1365 مصطفی در رشته مهندسی برق دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. مصطفی جبهه را دانشگاه واقعی می دانست و به پیروی از امر امام (ره) و برای ادای تکلیف، راهی جبههها شد. او چندین بار از طریق بسیج به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای مختلف حضوری فعال و مفید داشت و چند مرتبه نیز مجروح گردید. به دلیل اخلاص و شجاعتی که داشت او را به فرماندهی یکی از گروهانهای گردان نصرالله برگزیدند.
اما بشنوید خاطره جالبی از مصطفی... یک روز توی محله مصطفی، گنده لاتی بود که اکثر اوقات، بچههای مسجدی را اذیت میکرد و از کلماتی مثل جوجه حزب اللهی برای اونها استفاده میکرد .اون پسر قلدر و رزمی کار بود .بچههای کوچکتر سعی میکردند در مسیرش قرار نگیرند. راهشان را عوض میکردند، ولی او عمدا میآمد سر راه و بچههای کوچکتر را اذیت میکرد و گیر میداد. یک روز مصطفی و چهار پنج نفر از بچهها از مسجد آمدند بیرون و دیدند که آن گندهلات نزدیک مسجد ایستاده. مصطفی به دوستانش گفت: شما منتظر بمانید و خودش مستقیم رفت سراغ آن بنده خدا... دوستان مصطفی فکر کردند الان مصطفی و آن گندهلات با هم درگیر میشوند و آماده بودند که به کمک بروند، ولی دیدند آن دو نفر فقط دارند حرف میزنند .انگار گنده لات مدام کوچک و کوچکتر میشد .مصطفی دستی به شانه آن بنده خدا زد و او سرش را پائین انداخت و از هم جدا شدند .دوستان مصطفی هر چه به اصرار کردند که بگوید چه اتفاقی افتاده. مصطفی نگفت.
شب، موقع نماز ،همان گندهلات به مسجد آمد. دوستان مصطفی فکر کردند که او آمده توی مسجد دعوا راه بیندازد .گندهلات از رفقای مصطفی سراغ او را گرفت. دوستان مصطفی گفتند: مصطفی هنوز نیامده .گندهلات گفت: به من گفته بیا مسجد ،اما خودش نیامده؟ و بدون این که نماز بخواند، رفت. بایرام (مصطفی) که آمد، دوستانش ماجرا را به او گفتند. بایرام ناراحت شد گفت چرا نگهش نداشتید تا من برسم؟ آن گندهلات بعد از آن شب پای ثابت مسجد و نماز جماعت بود. مزدش را هم گرفت .حدود یک سال بعد به جبهه رفت و شهید شد.
پرده خوان با مطراق به تصویر ماشین حمل بستنی و بستنی خوردن مصطفی و همرزمانش اشاره میکند
یکی از همرزمان مصطفی میگفت اهواز بودیم و گرمای 50 درجه، تو چادر نشسته بودیم که سر و کله کامیون بستنی پیدا شد. راننده داد میزد: بیا بستنی ببر تا آب نشده... بچهها دور کامیون جمع شده بودند.
بعضی هاشان، پنج تا بستنی را همانجا خوردند. البته باز هم صدای «بده... بده...» شان به گوش میرسید.
مصطفی گفت: برو چند تا بستنی بگیر و بیار... من هم از خدا خواسته رفتم و چند تا بستنی گرفتم. برای اینکه آب نشود با سرعت به طرف چادر دویدم. دو تا به مصطفی دادم و بعدش شروع کردم به خوردن. زیر چشمی به مصطفی نگاه کردم دیدم بستنیها دارن تو دستش آب میشوند ولی نمیخورد. گفتم: بخور آب شدند. گفت: حالا شما بخور. چند ثانیه بعد بستنی هایش را به من داد و گفت: اینها رو هم بخور. من شروع کردم به خوردن و مصطفی فقط نگاه میکرد. فهمیدم میخواهد نفسش را تنبیه کند.
پرده خوان با مطراق به صحبت کردن مصطفی با شهید علی نوری اشاره میکند
یکی دیگر از همرزمان مصطفی میگفت در عملیات کربلای 10 رفتیم برای تحویل گرفتن خط، اما عراقیها خط را زودتر از ما تصرف کرده بودند. شهید علی نوری فرمانده گردان بود. گفت باید بچهها رو برگردونید...
مصطفی به من اشاره کرد و گفت: برو توی سنگر... و خودش شروع کرد به صحبت کردن با برادر نوری.
برادر نوری به مصطفی گفت: مصطفی جان بچهها رو بردار و برو عقب.... مصطفی گفت: که اجازه بده من ده نفر رو ببرم جلو یا خط رو میگیریم یا عقبنشینی میکنیم... برادر نوری گفت: یک تیپ اینجاست شما با ده نفر که نمیتوانید بجنگید .
مصطفی آخرین تیری که در ترکش داشت رو رها کرد و گفت: علی آقا اگه ما بریم وضع ما از امام حسین(ع) بدتر میشه...؟ نوری جواب داد: نه... بدتر نمیشه... مصطفی گفت: پس چطور میگیم شیعه امام حسین(ع) هستیم...؟ چطور میخوایم صحابی ابا عبدالله (ع) باشیم...؟ بعد از قانع شدن شهید نوری مصطفی با ده نفر از بچهها رفت. با آنکه خودش زخمی و شهید آل نبی شهید شد، خط رو پس گرفتند...
حسین یکی از رزمندههای گردان نصرالله،بعد از عملیات کربلای ۴، کنار مصطفی نشسته بود. حسین اثری از شادی و نشاط تو چهره مصطفی نمیدید. با خودش فکر کرد شاید بر اثر درد زخمی است که از عملیات به یادگار دارد. اما با شناختی که از مصطفی داشت میدانست که بعید است به خاطر درد اینقدر ناراحت باشد .
حسین طاقت نیاورد و به مصطفی گفت: تو که حال ما رو گرفتی... قضیه چیه...؟ مصطفی در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: شب عملیات پای یکی از بچهها به کابل مین منور خورد و مین روشن شد. سریع خودش را روی مین انداخت و جلوی چشمان ما پرپر شد. هنوز منور روشن بود ممکن بود عملیات لو بره یک لحظه فکر کردم خودم رو بندازم روی مین یا نه؟ چند ثانیه نگذشته بود که یک نفر با سرعت سمت مین رفت تا خودش رو روی مین بندازه اما یکی دیگه اون رو حل داد و نقش زمین شد. بعد خودش رو روی مین انداخت .
اونجا با خودم گفتم چقدر عقبم. با شهادت فقط چند ثانیه بیشتر فاصله نداشتم.
بعد از عملیات بود مصطفی ده، بیست نارنجک به خودش بسته بود، بی امان حمله میکرد و نارنجکها را بر سر دشمن میریخت. تا اینکه نارنجکهایش تمام شد. سریع رو کرد به بچهها و گفت: نارنجک...
نارنجک... همینطور که نارنجک نارنجک میکرد دستش را هم دراز کرده بود که سریع به او نارنجک برسانند.
یکی از بچهها دستپاچه شده بود و بدون اینکه متوجه شود ضامن نارنجک را کشیده بود و نارنجک را به مصطفی داده بود. وقتی رزمندهها صدای چاشنی نارنجک را شنیدند، داد زدند یازهرا (س) و خوابیدند روی زمین. مصطفی سریع نارنجک را گرفت و به سمتی پرتاب کرد و جان همه رزمندهها را نجات داد.
پرده خوان با مطراق به تصویر مصطفی و عباس در جزیره مجنون اشاره میکند
مصطفی و عباس برای پشتیبانی رزمندهها به جزیره مجنون رفتند. ناگهان صدای بیسیم عباس به صدا در آمد: یاسر... یاسر... محسن... یاسر... یاسر ...محسن... عباس گفت محسن جان بگوشم... صدای پشت
بیسیم گفت: یاسرجان غواصهای عراقی آمدند توی خط مواظب باشید غافلگیر نشید... مصطفی و عباس با عجله رفتند تا بررسی کنند. از داخل آب به سمت بچهها تیراندازی میشد. مصطفی به عباس گفت: تو از آن طرف برو و پشتیبانی کن، من هم از این طرف میروم. که غافلگیر شوند. عباس رفت بالا؛ مصطفی زودتر تیراندازی کرد و تیراندازی بین رزمندگان ایرانی و دشمن شروع شد. عباس با شدت زمین خورد. مصطفی فکر کرد که عباس تیر خورده و از فاصله دویست سیصد متری در زمان کوتاهی خودش را رساند به عباس.
سر عباس را بغل گرفت و گذاشت روی زانوهاش. فکر کرد عباس شهید شده و شروع کرد به گریه کردن .
ناگهان عباس به هوش آمد و گفت چیزیم نیست؛ ولی مصطفی برای اینکه مطمئن بشود تمام بدن عباس را وارسی کرد که رفیقش مجروح نشده باشد.
مصطفی همیشه بساط خطاطیاش برقرار بود. چه تو مسجد چه تو جبهه. تیر خوردن مچ دست راستش و از کار افتادن عصبهای دستش تو عملیات کربلای 10 برای بچهها شده بود غصه. رزمندهها به مصطفی گفتند: حالا چه طوری باید بنویسی؟
مصطفی گفت: هنوز یک دست دیگر دارم... مصطفی اعتماد به نفس بالایی داشت. شب و روز تمرین میکرد. دیگر مشخص نبود تابلو را با دست راست نوشته یا با دست چپ. نمونه هنر این شهید والا مقام تابلوی «ان الحسین مصباح الهدی ... » است که با دست چپ نوشت و زینت بخش مسجد النبی(ص) بجنورد شده است.
سرانجام در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1366، در شب عملیات بیتالمقدس 2 با مسئولیت فرمانده گروهان خط شکن، در منطقه ماووت، مصطفی بر اثر اصابت ترکش به گردن، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید. پیکر پاکش را بنا به وصیتش در کنار مرقد امامزاده سید عباس ابن موسی ابن جعفر (ع)، در معصوم زاده بجنورد و در جوار شهیدان سرافراز به خاک سپردند...
پایان