عصر روز چهارشنبه ۱۶ فروردین طبق قرار به حوزه هنری تهران رفتم، حوزه هنری مملو از جمعیت بود و همه مشتاقانه منتظر بودند که ساعت حرکت فرا برسد. کیف و گوشی را تحویل دادم و رفتم وضو گرفتم و در مسجد حوزه هنری دو رکت نماز خواندم و هدیه به روح پدرم کردم و برای مادرم دعا کردم که اگر در نوجوانی در مسیر شعر و شاعری حمایتم نکرده بودند حالا دیدار حضرت ماه قسمتم نمیشد .
نماز که خواندم به محوطه حوزه هنری رفتم تا دقایق انتظار زودتر بگذرد یکی از دوستان مشهدی کنار ستون نشسته بود چشمش که به من افتاد برایم جا باز کرد، کنارش که نشستم ناخودآگاه به هم نگاه کردیم و گفتیم: چه حسی داری؟
و بعد هر دو زدیم زیر خنده از این جملهای که ناگهان بر زبان هر دوی ما جاری شده بود.
دقایقی بعد اتوبوسها با ذکرصلواتی به سمت بیت رهبری حرکت کردند.
قلبم در سینه مثل گنجشک کوچکی بود که از شدت شوق میلرزید و آرام و قرار نداشت.
بعداز دقایقی اتوبوس متوقف شد به خیابان نگاهی انداختم! خیابانی با خانههای قدیمی و در و دیوارهایی که دود و دم تهران تیره و تارشان کرده بود. وارد محوطه بیت شدیم از کنار درختان سرسبز و گلهای سنبلی که عطرشان در حیاط پیچیده بود گذشتیم و وارد حسینیه شدیم، به هر گوشه حسینیه که نگاه میکردم حضور حاج قاسم را حس میکردم و اشک بر گونههایم روان میشد دوستان دیگری هم بودند که دلتنگیهای زلالشان روی گونههایشان جاری بود. دقایقی قبل از اذان مغرب و در میان شور و شوق شاعران عاشق، حضرت آقا وارد حسینیه شدند بی اختیار خودم را رساندم به صفهای اول و شروع کردیم به ذکر شعار: خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست، همیشه آرزو داشتم روزی در این حسینیه باشم و این شعار بر زبانم جاری شود نه یک بار که هزاران بار...
حضرت آقا وقتی وارد شد بدون توقف رفت روی یک صندلی روبروی شاعران نشست و خوش و بش و احوالپرسیهای ایشان شروع شد. شاعران هم به صورت خودجوش و بدون هماهنگی قبلی دست بلند میکردند بدون میکروفون و با صدای بلند شعر میخواندند تا اینکه صدای اذان مغرب در فضا پیچید و صفهای نماز مرتب شد و همه به نماز ایستادیم. چه حلاوتی دارد نمازی که به امامت ولی امر مسلمین جهان باشد.
بعد از نماز همه بر سر سفره افطار با حضرت آقا نشستند، هم غرق در شگفتی بودم و هم غرق در تماشا و لذت. اولین خرما را که در دهان گذاشتم دیدم حضرت آقا پشت میز کوچک و سادهای که روی آن پارچه سفید قمیصی بود، نشستند و برایشان افطاری آوردند.
مسحور چهره نورانی ایشان شده بودم باورم نمیشد که در کنار سفرهای نشستهام که درست روبروی من حضرت ماه نشسته باشد، آنقدر مشعوف و محظوظ بودم که هیچ چیز برایم اهمیتی نداشت جز تماشا و هر بار که حضرت آقا برای نوشیدن چای سر بلند میکرد و نگاهش به سمت من میافتاد ناخودآگاه دست بر سینه میگذاشتم و آهسته میگفتم: جانم فدای رهبر و یاد حاج قاسم عزیز میافتادم که میگفت: خامنهای عزیز را عزیز جان خود بدانید و حرمت ایشان را حرمت مقدسات خود بدانید.
بغلدستیهایم که ردپای اشک شوق هنوز بر چشمهایشان هویدا بود، هم به حال خوشی که داشتم غبطه میخوردند و هم دلسوزانه میگفتند: افطاریت را بخور الان سفره را جمع میکنند.
با خودم فکر میکردم این همه سادگی و تواضع و مردمداری را در کجای جهان و در خانه کدام رهبری میتوان پیدا کرد.
آقا که از سر سفره بلند شد همه بلند شدیم و رفتیم روی صندلیهایی که از قبل شمارههایش تعیین شده بود نشستیم. صندلی من در زاویهای قرار داشت که از ابتدا تا انتهای جلسه نتوانستم چهره نورانی آقا را ببینم اما دلم خوش بود که کل دقایق افطارم به تماشای ماه سپری شده بود .
جلسه شعرخوانی با اجرای آقای اسفندقه شروع شد و بعد از آن استاد علی موسوی گرمارودی به گفته خود شعر نیمایی را قرائت کرد که بعد از اتمام اشعارش، آقا به ایشان گفتند: آفرین ولی این نیمایی نیست شبیه چهارپاره و اینهاست اینجا شما همه مصرعها را با یک اندازه آوردید.
این صراحت و این دقت نظر آقا برایمان قابل تحسین بود و شور و شعفی به جلسه داد.
شاعر پیشکسوت بعدی فرید بود که شعرخوانی کرد و بعد از اتمام شعرش، آقا لبخندی زد و به ایشان گفتند: شعرتان از نثرتان بهتر است و حضار خندیدند و دوباره شور و شوق در رگها جریان پیدا کرد .
شاعر پیشکسوت بعدی استاد میرشکاک بود و چنین خواند:
دین و دنیای توامان زهراست از زمین بگذر آسمان زهراست
آقای اسفندقه بعد از شعر ایشان شعری نسبتاً طولانی از مرحوم استاد شکوهی خواند اما ما به شدت نگران وقت جلسه بودیم شعرخوانی آقای اسفندقه تمام شد آقا با خنده گفتند:(یکی از گرفتاریهای این جلسه حافظه خوب آقای اسفندقه است همینطور میخونه دیگه) صدای خنده درحسینیه پیچید.
شعرخوانیها پیش رفت تا نوبت به شعر حسین خزایی رسید. شعری که سیاسی و اجتماعی بود و دغدغه ملت عزیز،گرچه این شعر خیلی صریح بود و صراحتش، شاعرانگیاش را کمرنگ کرده بود اما برخی ابیاتش خیلی به دل نشست.
من از تو معترضتر هستم اما خوب میدانم که کام هیچکس کس جز دشمن از آشوب شیرین نیست
من از تو سفرهام خالیتر و کوچکتر است اما برای گریه کردن شانه بیگانه تسکین نیست
اگر ایراد در کار است ایراد از مسلمانی نیست مسلمان کار ما ایراد دارد مشکل از دین نیست
صف مردم همیشه از طرف دشمن سوا بود منافق! نام این پایتخت تهران است برلین نیست
بعد از قرائت این شعر رهبر عزیز خطاب به شاعر گفت شما مضمون یک سخنرانی یک ساعته ما را در یک شعر بیان کردید.
نوبت شاعران جوان رسیده بود عطر تازگی و جوانی در فضا پیچیده بود آقای علیرضا نورعلی زاده اینطور خواند:
مادربزرگ عطر برنج شمال بود کم بود نان سفرهاش اما حلال بود
یادش بخیر آمدن از خانه عزیز بی پاکت نخودچی و کشمش محال بود
آقای حسن زرنقی برای حاج قاسم چه میخواند:
نه پشت میز نه بر روی منبرت دیدیم خدای دردل آتش خطابه خواندن تو
چقدر دیر تورا دوستان شناختهاند چقدر خوب تورا میشناخت دشمن تو
و خانم لیلا حسین نیا برای وطن خواند:
وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم خداکند که بمیرم وطن فروش نباشم
و آقا که با دقت گوش میکرد و گاهی با شاعر عبارات پایانی بیت را همخوانی میکرد و خانم حسین نیا چنین ادامه داد:
چو مرگ میبرد آخر به هر طریق تنم را چرا شبیه شهیدان لاله پوش نباشم
آقا سه بار به این شاعر آفرین گفتند.
شاعر بعدی زهرا سپهکار از اصفهان بود که البته چون همسرش(مهدی جهاندار) نوبتش را به خانمها داد فرصت شعرخوانی پیدا کرد اما به هر حال برای خانمها این فرصت غنیمت بود.
زهرا سپهکار چنین خواند:
من یک زنم آزادیام را دوست دارم
و بعد به نشانه تشکر از همسرش که ایثار کرده و نوبتش را به بانوان داده بود خواند:
در سایه مردانه دلگرمم به فردا من همسر مردادیام را دوست دارم
بعد از شعرخوانی شاعران از بیانات مقام معظم رهبری(مدظله العالی) استفاده کردیم و جلسه تا ساعت یازده شب ادامه پیدا کرد.
در این دیدار حدود ۴۰ شاعر شعر خواندند که از این تعداد فقط ۶ و ۷ نفر خانم بودند و این قضیه خیلی برای ما خانمها سنگین بود و این بیعدالتی همواره در خاطرمان خواهد ماند و این مساله زمانی برای ما سنگینتر شد که آقا بخشی از بیاناتشان را اختصاص دادند به موضوع زن و فرمودند غربیها نسبت به زن ایرانی ترحم ندارند کینه دارند قطعا اگر حضور زنها نبود انقلاب پیروز نمی شد.
امیدوارم در سالهای آینده دستاندرکاران این دیدار هم از تعداد شعرخوانیها شاعرانی که بارها و بارها و بارها در محضر رهبر عزیز شعر خواندهاند کم کنند و هم به شعرخوانی شاعرانی که آرزو دارند یکبار این شعرخوانی رزقشان شود بیشتر بپردازند هم اینکه به بانوان شاعر بیشتر توجه کنند و عدالت را در نظر بگیرند .
دیدار شیرین آن شب حدود ساعت یازده و ده دقیقه به پایان رسید در حالی که از حسینیه خارج میشدم شعر سعدی را زمزمه کردم:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم