دو مهمانی که سالهای سال از وطن دور بودهاند و مقابلش ایستادهاند.
در فرودگاه منتظر و مضطرب دیدار با دو مهمان ِ«شب خاطره فرار از اشرف» هستم. از وقتی اطلاع پیدا کرده ام مهمانان اشب خاطره دو نفر از اعضای گروهک منافقین هستند جستجوها و مطالعاتی را انجام دادم.سن من، نه به انقلاب می رسد و نه جنگ؛ تمام اطلاعات تاریخی ام از کتاب ها و مستند ها است. منافقین را با ترور هایشان می شناسم از فیلم «ماجرای نیم روز» که باز هم نتوانست همه حقیقت آنها را نشان دهد.فکر می کنم به سخنرانیهای رهبر که تاکید می کردند که تاریخ را مطالعه کنیم تا جای جلاد و شهید عوض نشود.
حالا من در فرودگاه منتظر دو نفر هستم که بین جلادها بودهاند وحشت همه وجودم را گرفته است یعنی چه شکلی هستند؟ شنیدهام خانمی که امروز مهمانمان است در سیزده سالگی تحت تاثیر برادرش وارد گروهک شده و سالها بعد، از پادگان اشرف فرار میکند. تصورم از او زنی با لباس رزمی و روسری قرمز رنگ است که باید خشن باشد و لطافت زنانه نداشته باشد؛ شنیده ام که در پادگان اشرف کفش پاشنه بلند،عینک و حتی استفاده از کرم ممنوع بوده است . هر آنچه که جلوه ای از ظرافت زنانه داشته باشد،ممنوع. در بین عکس هایی که از زنان عضو سازمان دیده ام سبیل های بعضی از زنان دیده می شد، پس زیبا شدن هم ممنوع
و مردی که حس خوبی به نسبت زن به او داشتم. مردی که در جبهه جنگیده است و بعد از حدود چهار سال اسارت تحت تاثیر سیمای مجاهد و مطالعه کتاب های سازمان و تبلیغات گسترده در اسارتگاه به آنها میپیوندد و حتی بعد از فروپاشی پادگان اشرف به لیبرتی می رود و بعد به آلبانی؛ دیگر طاقت نمیآورد و به سفارت ایران در هامبورگ خود را معرفی میکند.
با تصوراتی که از آنها در ذهن دارم هواپیما به زمین مینشیند. مردی با صورت تراشیده با قد بلند با بدنی ورزیده به سمت ما میآمد همراهش زنی که مانتو و شال مشکی به سر انداخته بود ناخن هایش را لاک زده بود و آرایش صورت ملایمی داشت. یکباره تمامی تصوراتم فرو ریخت بعد از احوالپرسی کمکم داشتم فکر میکردم چرا دشمن را یک غول می بینم منافقین شبیه ما هستند نه چیزی غیر ما!
مریم سنجابی متولد سال 1347 در شهر کرمانشاه از 13 سالگی میان شور و شوق اولیه مردم در انقلاب تحت تاثیر برادرش به عضویت سازمان درمیآید میگوید نه خودش، نه خانوادهاش و نه بسیاری دیگر، تفاوتی بین سازمان و افراد انقلابی نمیدیده است شعارها ایدهآل بود. برادرش نیز در 18 سالگی به عضویت سازمان درآمده بود.
سنجابی میگوید: آن زمان آنقدر مردم شور و حال انقلابی داشتند که هر کسی دلش میخواست طرفی برود و به نحوی فعالیت داشته باشد.
در 3، 4 سال اولیه انقلاب، من در زمینه فروش نشریه مجاهد فعالیتم را آغاز کردم. فعالیتهای سازمان به دو گروه تقسیم بندی میشد: سیاسی و نظامی. فعالیت ما در دسته سیاسی بود.
از 6،7 صبح بیرون میرفتیم برای فروش نشریه، تشکیل راهپیمایی و... اکثر افرادی که آنجا بودیم نه سؤالی میپرسیدیم نه فکر میکردیم برای چرایی انجام اینکارها؛ تنها کارهای گفتهشده را انجام میدادیم.
-مطالعات سیاسی هم داشتید؟
مطلقاً؛ همان اوایل انقلاب یک سری کتاب چاپ کرده بودند که کتاب معرفی شهدای سازمان در زمان مبارزه با شاه بود. آنهایی که شهید شده بودند ،اعدام شده بودند؛ آن کتاب علت اصلی انگیزه ما و افراد تازه وارد بود.
- کدام شعارهای سازمان برای شما انگیزه شد تا وارد آن شوید؟
1_ «جامعه بدون طبقه توحیدی». 2_«عدالت و برابری بین زن و مرد» و 3_اینکه ما مبارزه میکنیم برای خدا و پیرو انبیا هستیم.
چطور شد پس از انقلاب به پادگان اشرف رفتید؟
من 18 سالم بود که سال 66 وارد اردوگاه اشرف شدم. سال ورودم مصادف شده بود با سالی که رجوی از فرانسه به عراق آمده بود و فراخوان داده بود که کسانی که قبلاً عضو سازمان بودند و به هر دلیلی ارتباطشان قطع شده به عراق بیایند و مجدد عضو سازمان شوند. بر اثر همان تبلیغات جذب شدیم.
- بعد از فراخوان رجوی حدوداً از ایران چند نفر عضو شدند؟
آن زمان بدنه اصلی سازمان حدوداً دو تا سه هزار نفر بیشتر نمیشد و بعد از فراخوان، چه آنهایی که از داخل پیوستند و چه آنهایی که از خارج عضو شدند؛ درمجموع باز هم بیشتر از دو تا سه هزار نفر نمیشدند. در کل هیچ زمانی تعداد اعضای سازمان از پنج تا شش هزار نفر بیشتر نشد.
- شرایط زندگی پس از ورود به پادگان اشرف چطور بود؟
بعد از گذشت سه ماه پذیرش شدیم و بلافاصله وارد آموزش شروع شدیم. از شش صبح تا یازده شب کلاس داشتیم. برنامهریزی اینطور بود که شش الی هشت ساعت آموزش رزم انفرادی و سلاحهای مختلف بود و بعد رژه و نظام جمع، سه، چهار ساعت هم باید صوت سخنرانیهای رجوی را گوش میدادیم به اسم آموزش.
-چه محدودیت هایی داشتید؟
آنجا همه حقوق از ما گرفته شده بود، مطلقاً اجازه ارتباط با خانواده را نداشتیم، هیچگونه دسترسی به موبایل و اینترنت نداشتیم، مطالعه ممنوع بود. حق ازدواج نداشتیم و آنانی هم که ازدواج کرده بودند به دستور رجوی باید جدا میشدند. تمام مادرها مجبور شدند فرزندانشان را به کشورهای اروپا بفرستند؛ و ما در روز باید به افکار و اعمالی که انجام میدادیم اعتراف میکردیم و خیلی وقتها افراد توی جمع کتک میخوردند، چون گاهی کسی میگفت من به خانوادهام فکر کردم!
در ازای این محدودیتها به شما چه امکاناتی داده میشد؟ حق و حقوقی آنجا نداشتیم اما بعدها فهمیدیم عراق در ازای هر نفر 2 هزار دلار ماهانه جیره مشخص کرده بود؛ علاوه بر پول، جیره غذایی مثل قند، شکر، گازوئیل و بنزین و ... بوده ما اینها را بعد از جداسازی از سازمان متوجه شدیم، حتی سلاح و تانک و اینها هم مستقیماً دولت عراق به سازمان میداد.
علت اینکه بعد از حمله آمریکا به عراق تصمیم به جدایی از سازمان گرفتید چه بود؟ من سال 87 تا 89 بود که تصمیم گرفتم جدا شوم، ده پانزده سال بود که تصمیم برای جداسازی گرفته بودم اما دوست داشتم که فرار موفقی داشته باشم؛اگرچه که طول کشید اما سال 89 توانستم تصمیمم را عملی کنم البته سال 82 موقعیتی پیش آمد که 700 نفر جدا شدند اما همان سال نیروهای آمریکایی ساکن اردوگاه اشرف شدند که امکان فرار برای خانمها سخت بود و ترس از نداشتن امنیت باعث ماندمان شد. در تصمیم به فرار و جداسازی از سازمان، خانوادهها انگیزه خیلی مهمی بودند؛ از سال 87 خانوادهها به اطراف اردوگاه اشرف آمدند و خیلی کمک کردند. تا قبل از آن ما یکطرفه تغذیه میشدیم اما خانوادهها با اینکه اجازه دیدار نداشتند، فرزندانشان را از پشت دیوارهای اردوگاه صدا میزدند ضربهای که خانوادهها به سازمان زدند را کسی نزد.
امروز که اینجا در ایران هستید نظرتان در مورد رجوی چیه؟
سال 87 آخرین دفعه ای بود که مسعود رجوی را دیدم. و خیلی ها از افراد سازمان از آن جلسه ما خبر نداشتند حالا از نظر فیزیکی ممکن است رجوی زنده باشد اما زنده یا مرده بودنش اهمیتی ندارد. به نظرم رجوی مرد مبارزه نیست و مرد فراراست. بدترین افراد تاریخ مثل هیتلر هم در صحنههای جنگ حضور داشتند، اما رجوی در موقعیتهای حساس فرار میکرد. رجوی سال 89 خودش را مخفی کرد، سال 60 در ایران فرار کرد، حتی در فرانسه هم فرار کرد و به عراق آمد هیچوقت درصحنه نبود.
سوال آخر سازمان مجاهدین یا سازمان منافقین؟
من اوایل نسبت به کلمه منافق دافعه داشتم. در ابتدا سازمان خودش را ضد امپریالیسم میدانست اما حالا دست در دست آمریکا است و باید به سازمان مجاهدین گفت سازمان منافقین.
من یک نکته بگویم که چرا ما اینقدر دیر فهمیدیم که سازمان منحرف شده است؟ آن هم این بود که اخبار یک طرفه بود و ما اطلاع و دسترسی از اخبار دیگر نداشتیم. بعد از جلسهای که مسعود رجوی در سال 81 گذاشت، مریم رجوی را به همراه 200 تا 300 نفر از اعضای رده یک سازمان به اروپا فرستاد تا مصون بمانند؛ اما بقیه نیروها در زیر بمباران باشند.
بخش دوم
روایت یک عضو منافقین
تنها علت جدایی ام خانواده بود/ ما مبارز بودیم ادامه دادیم
بخشعلی علیزاده متولد شهر تهران است؛ اما در تبریز روزگار گذرانده. در دوران خدمت سربازی عازم جبهه دفاع مقدس میشود. سال 64 بعد از آموزشها به جبهه میرود در یکی از عملیات به اسارت نیروهای عراقی در می اید و در رمادیه به گروهک منافقین میپیوندد.
علیزاده میگوید: زمان انقلاب 14، 15 سالم بود اسم سازمان و اسم شخص مسعود رجوی رو شنیده بودم که به اسم برادر حامد در تبریز سخنرانی پرشوری میکرد.
اسیر هم که شدم با شدت زخمها و آزار هایی که از نیروهای عراقی می دیدم لحظه ای کم نیاوردم هر هفته یا هر ماه در اردوگاه ده الرمادیه اسرا منافقین برای تبلیغ میآمدند. آنها ابتدا از نام سازمان استفاده نمیکردند! میگفتند ما یک گروه ایرانی طرفدار حقوق بشر هستیم که ایرانیهای مایل و مشتاق را از اردوگاه خارج میکنیم و بعد به کمپ دیگری در عراق میرویم و از آنجا وارد اروپا میشوید. پس از سه سال و هشت ماه تحمل شرایط سخت اردوگاه الرمادیه بیمار شده بودم و آنجا اصلاً رسیدگی برای بیماران نداشت، تصمیم گرفتم که به آنها بپیوندم و بعد برای درمان به اروپا و پس از جنگ به ایران بیایم. پس از خواندن کتابها و تماشای سیمای مجاهد که در آن به زنان اهمیت داده میشد زنها لباس رزم پوشیده بودند که باعث شد با انگیزه بیشتر به سازمان بروم اما باز هم مسائل شخصی برایم اولویت داشت تا اهداف سازمان.30 خرداد 1368 با وجود اینکه جنگ پایان یافته بود به سازمان پیوستم
از شرایط آسایشگاه بگویید؟
الرمادیه چهار قاطع داشت و در هر قسمت هم هفت تا هشت آسایشگاه داشتیم. من قاطع ده آسایشگاه شماره هفت. فکر میکنم ده تا دوازده متر طولش و عرض آن هم شش متر بود.62 نفر در همان آسایشگاه زندگی میکردیم؛ که برای هر نفر یک موزاییک و نصف؛ سهمیه خوابیدنش بود و اگر میخواستیم روی کتف هایمان بخوابیم جا کم میآوردیم و مجبور بودیم روی شانههایمان بخوابیم. مریض شدم و تعدادی از اسرای آنجا که در کار امداد و پزشکی بودند، حدس میزدند علایم سرطان است. بیماری روزبهروز خودش رو بیشتر نشان میداد آنجا هم با اصرار و التماس ،یک قرص مسکن آسپرین میدادند.
-آخرین بار که مسعود رجوی را دیدید چه سالی بود؟
علیزاده: پاییز 81 قبل از آخرین حمله ائتلاف و قبل از سقوط صدام بود. در قرارگاه اشرف یک نشست عمومی گذاشت و از زمانی که حمله ائتلاف شروع شد دیگر مسعود رجوی را ندیدیم. آمریکاییها حمله کردند و سلاحهای ما را گرفتند؛ از همان سال زندگی نظامی ما به زندگی شخصی تبدیل شد اما باز هم در قالب تشکیلات.
چطور تشکیلات ادامه پیدا کرد؟
در واقع آن موقع هم نشست تعیین تکلیف بود. احساسات مذهبی زیادی هم استفاده میکرد که مثل شب عاشورا هر کس میماند بماند و هر کس هم که میخواهد برود در واقع هنر مسعود رجوی همین بود که طوری صحبت کند که نیروها برای ماندن انگیزه ایجاد شود نه برای رفتنشان.
چرا از عراق همراه سازمان به آلبانی رفتید؟ همچنان به کارهایتان اعتقاد داشتید؟
ما اسم فعالیت هایمان را گذاشته بودیم مبارزه و مبارزه هم سختیهای خودش را داشت، گاهی میشد که فکر کنم دیگر بس است و باید بروم سراغ زندگی خودم، اما در سازمان به ما میگفتند تا لحظه مرگ باید این راه را ادامه بدهید و هیچ وقت به خود و خانواده فکر نکنید. اواخر سال 93 که از اشرف منتقل شدیم به پایگاهی به اسم لیبرتی نزدیک فرودگاه بغداد، سال 92 اشرف کامل خالی شد و گروه گروه به آلبانی منتقل شدیم دومین گروه دویست نفری بودیم که سال 93 به آلبانی رفتیم.
مخارج شما در سازمان چطور تامین می شد؟ مسعود رجوی همیشه میگفت: خانوادههای کشتهشدگان، سازمان را حمایت میکنند و کمک مالی میفرستند اما منبع اصلی تأمین سازمان کشورهای منطقه بودند که دلیلش جنگ سیاسی بین ایران و کشورهای منطقه وجود دارد؛ عربستان و کویت و نظیر اینها به سازمان کمک میکردند. آقای خدابنده هم در مصاحبهاش هست که خودش چندین بار از عربستان کامیونهای طلا و پول و هدایای شاه عربستان برای مسعود رجوی را تحویل گرفته است. اواخر اسنادی منتشر شد که رژیم صهیونیستی هم در تأمین مالی سازمان نقش دارد.
-چه زمانی به این تصمیم رسیدید که باید از سازمان جدا شوید؟ تنها علت برای من جدایی از خانواده بود؛ سازمان میگفت خانوادههای شما خانوادههای وزارت اطلاعات هستند، نه خانواده شما. میگفت خانوادهها شمارا فراموش کردند به فکر آنها نباشید؛ اما وقتی خانوادهها اطراف پادگان اشرف آمدند فهمیدیم هنوز ما را فراموش نکردند. تضادهای درونی و نبود برادر مسعود باعث شد من هم دنبال فرصتی باشم تا خودم را از ماجرا بکشم بیرون و بهترین فرصت همزمانی ایجاد شد که به آلبانی رفتیم آنجا من درخواست تماس تلفنی با خانواده را داشتم سازمان مخالفت کردند و گفتند تو مگرمبارز نیستی؟ فشارها زیاد شد و من از سازمان جدا شدم. به سفارت هامبورگ مراجعه کردم و خودم را معرفی کردم.
-با شما چطور برخورد کردند؟
آمادگی هر گونه برخوردی را داشتم ولی از لحظه ورودم به سفارت تا دیدار خانواده ام و تا همین امروز که با شما صحبت می کنم هیچ برخورد بدی نه از طرف مسئولین و نه خانواده ام را ندیدم.
-کلام آخر: سازمان منافقین چاهی است که اگر در آن بیفتی نه عمقش را حس می کنی و نه راهی برای خروج پیدا می کنی. سازمان همین حالا هم دارد برای جذب کار می کند و در فضای مجازی به شدت فعالیت دارند از خانواده ها و جوانان می خواهم مراقب شگردهایشان باشند.
محدثه حیدری