«روایت ناتمام»

«روایت ناتمام»
نقالی شهید «رجبعلی محمدزاده»
شنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۵
کد خبر :  ۱۵۹۶۳۹

جوانی با لباس شبیه به پرده‌خوانان و نقالان در حالی که یک مطراق به دست دارد در میانه میدان است. پشت سرش پرده‌ای قرار دارد که به تصاویری از شهید رجب محمدزاده مزین شده است.

پرده‌خوان:

به نام خداوند جان و خرد///// کزین برتر اندیشه برنگذرد

 خداوند نام و خداوند جای /////خداوند روزی ده رهنمای

 خداوند کیوان و گردان سپهر /////فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برتر است /////نگارنده‌ی بر شده پیکر است

 و اما راویان و ناقلان آثار و طوطیان شیرین گفتار و صرافان بازار، آنچنان که هم من دانم و هم تو دانی، حکایت می کنند که...

پرده خوان با مطراق به تصویر نقشه ایران روی پرده اشاره می‌کند

در روزگار نه چندان قدیم و دور، در نگین انگشتری جهان، در سرزمین ایران، در دل گنجینه فرهنگ ها، مردی پهلوان زندگی میکرد که جز اندیشه خوبی به دیگران، چیزی در سر نداشت. شاعر والا مقام، فردوسی بزرگ هم در این‌باره گفته است:

مکن بد که بینی به فرجام بد ///// ز بد، گردد اندر جهان نام بد

نگر تا چه کاری، همان بدروی///// سخن هرچه گویی همان بشنوی

 تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای///// مگر کام یابی به دیگر سرای

جونم براتون بگه که نقل امروز ما، نقل قهرمانیست که مثل آرش کمانگیر جونش رو داد تا یک وجب از این خاک و از این سرزمین به دست دشمن نیفته و مردمانش در آرامش و امنیت زندگی کنند. امروز میخوام از مرام و مروت و مردانگی قهرمانی که در همین نزدیکی ها زندگی میکرد، براتون بگم. در این نقل با من همراه باشید که یک بار دیگر به ایران و ایرانی افتخار کنید...

 

 

 

پرده خوان با مطراق به تصویر کودکی شهید محمدزاده در روستای نوده روی پرده اشاره می‌کند

در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در روستای سرسبز و باصفای نوده از توابع شهرستان بجنورد، پسری به دنیا آمد که گاهی رجب صدایش میزدند و گاهی رجبعلی. رجب مثل بچه‌های دیگر روستا در باغ و دشت و کوه بزرگ شد تا اینکه به همراه برادرش برای ادامه تحصیل به بجنورد، نقل مکان کرد.

پرده خوان با مطراق به تصویر شهید محمدزاده در کنار برادرش در دوران مدرسه اشاره می‌کند

برادرش تاب و تحمل دوری از خانواده را نداشت و به روستا برگشت اما رجب... روحیه‌ی رجب با هم سن و سالهاش فرق میکرد. زرنگ و عاقبت اندیش بود. برای آینده‌ی خوب، به خودش سختی میداد. با اینکه برادرش به روستا برگشت و تنها شده بود اما در شهر ماند تا درس بخونه، میخواست با درسهایی که از معلمان و فرزانگان و فرهیختگان یاد میگرفت، دلش رو روشن کنه.

ز فرزانگان چون سخن بشنویم ///// به رای و فرمان‌شان بگرویم

کز ایشان همی دانش آموختیم ///// به فرهنگ، دل‌ها برافروختیم

پرده خوان با مطراق به تصویر شهید محمدزاده در دوران مدرسه اشاره می‌کند

 دوران راهنمایی در مدرسه کیوان (شهید مطهری) مثل برق و باد گذشت، و رجب راهی دبیرستان شد. در دبیرستان همت رجب از دانش آموزان ممتاز شد.

 بیاموز و بشنو ز هر دانشی///// بیابی ز هر دانشی، رامشی

 رجب خوب میدونست که علم و دانش برای آبادانی هر سرزمین لازمه، با این حال تنها به درس خواندن راضی نبود، میخواست برای خدمت به این سرزمین فعالیت بیشتری داشته باشه

پرده خوان با مطراق به تصویر شهید محمدزاده در دوران نوجوانی در لباس بسیج اشاره می‌کند

 برای همین سال سوم دبیرستان فعالیتش را در بسیج مدرسه شروع کرد. روزها گذشت و هر روز بیشتر از قبل به همه ثابت میشد که رجب چه استعداد بالایی در آموزش نظامی دارد. زرنگ، تیزبین و چابک بود. برای همین در سن ۱۹ سالگی یعنی در سال ۱۳۵۹ به عنوان مربی آموزشی بسیج انتخاب شد.

پرده خوان به تصویری اشاره می‌کند که در آن شهید محمدزاده در حال وداع با خانواده و اعزام به جبهه است.

«آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند» رجب،  امنیت و آرامش را نه تنها برای اهالی روستای نوده، نه تنها برای اهالی شهر بجنورد که برای همه میخواست به همین خاطر سال ۱۳۶۰ درس را رها کرد و به دعوت امام خمینی (ره) برای حضور در جبهه لبیک گفت و همراه جمعی از بسیجی‌ها به غرب کشور اعزام شد.

 

پرده خوان با مطراق به تصویر شهید محمدزاده در لباس نظامی سپاه اشاره می‌کند

۶ ماه در جبهه غرب ماند تا ناامنی‌ها آرام گرفت و بعد برگشت. اما این برگشت پایان نقل ما نیست که شروع ماجراست. اینکه رجب سال ۶۱ رسما وارد سپاه شد و کارهای بزرگی انجام داد، سال ۱۳۶۵ لشکر ۵ نصر گردان نصرالله، در پادگان ظفر ایلام مستقر شد و آموزش نظامی می‌دید که ناگهان...

پرده خوان مطراق را مانند بی‌سیم جولوی دهانش می‌گیرد و با صدای بلند و خبری خبری را اعلام می‌کند

مقداد مقداد از محسن، عراق، مهران را مجدد گرفته و به سمت ارتفاعات کله قندی در حرکته. محسن جان صدامو داری؟ عراقی ها دوباره مهران رو اشغال کردن و دارن میان به سمت کله قندی...

 رجب، فرمانده لشکر ۵ نصر گردان نصرالله ساعت ۱۲ شب این پیام را دریافت کرد. خوب میدونست مهران منطقه مهمیه و اگر به دست عراقی‌ها بیفته راه ارتباطی رزمندگان با جنوب و جنوب غربی قطع میشه. رجب دست به کار شد، همراه نیروهاش برای مستقر شدن در ارتفاعات کله قندی حرکت کرد.

پرده خوان به تصویر شهید محمدزاده و رزمندگان در پشت خاکریز اشاره می‌کند. آن طرف خاکریز 20 تانک عراقی قرار دارد.

لشکر ۵ نصر به دستور فرمانده، رجب محمدزاده در پشت نزدیکترین خاکریز به ارتفاعات کله قندی مستقر شدن. تعدادی از نیروهای زبده و ماهر در بالای ارتفاعات کمین کردن. (پرده خوان هم کمین می‌کند) ساعت ۹ صبح پاتک دشمن با آتش سنگین شروع شد. (پرده خوان به تصویر تانک های عراقی اشاره می‌کند) نزدیک به ۲۰ تانک عراقی پشت رودخانه کنجان چم آرایش گرفتند و به طرف کله قندی حرکت کردند. فاصله به حدی بود که گلوله آرپی جی به تانک ها نمیرسید و حالا وقت چاره و تدبیر بود... رزمندگان به هم دیگه نگاه میکردن، با نگاهشون به هم می‌گفتن در برابر این تانک‌ها و آتش‌ها نه تدبیری هست و نه چاره‌ای... اما فرمانده...کسی از دل فرمانده خبر نداشت که تنها امیدش به خداوند بود. رجب زیر لب گفت امیدم به بخشایش توست و بس...

پرده خوان به تصویر آقا رجب در حالی که پوتین و پیراهنش را در آورده و آر پی جی به دست دارد اشاره می‌کند.

فرمانده شروع کرد به باز کردن دکمه‌های پیراهن. رجب پیراهنش را درآورد، بند پوتین‌ها شو را باز کرد و آرپی جی رو برداشت و پابرهنه از خاکریز عبور کرد. دشت مهران صاف و هموار بود رجب به طرف تانک‌ها شلیک می‌کرد و تانک‌ها به طرف رجب. نیروها با دیدن این صحنه برای رجب دعا می‌کردند:  چنین دارم امید از کردگار ///// که پیروز باشی تو در کارزار

پرده خوان به تصویر رزمندگان که پشت سر آقا رجب آر پی جی را به سمت تانک ها نشانه گرفته اند اشاره می‌کند.

با این کار رجب، رزمنده‌ها قوت قلب گرفتند و با صدای تکبیر خاکریز را پشت سر گذاشتند جنگ تن به تن با تانک ها شروع شد. رجب به همراه نیروهاش با آر پی جی به تانک ها شلیک می کردند ۸ تانک عراقی منهدم شد. بقیه تانکها  عقب‌نشینی کردند. نیروهای عراقی به عقب میرفتند و ایرانی‌ها به دنبالشان. در آن حجم از آتش و دود و گرد و خاک یک چیزی به چشم میخورد. شونه‌های سوخته! رزمنده‌هایی که به تبعیت از فرمانده ‌شون پیراهن شون رو در آورده بودند به خاطر داغی لوله آر پی جی شونه‌ها شون سوخته بود.

بچه ها یا زهرا بگید و جلو برید. این حرف، حرف فرمانده رجب بود که در عملیات کربلای ۴ به گوش رزمنده‌ها می‌رسید. رجب به جلوی ستون می‌رفت تا بتواند راهی باز کند. در همین رفت و آمدها بود که پای فرمانده به روی مین رفت و پایش آسیب دید. این عملیات با همه‌ی تلاش‌ها و جانفشانی‌ها عملیات موفقیت آمیزی نبود و پای مجروح برای رجب به یادگار ماند.

روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند اما جنگ دست بردار نبود. رجب، هم دست‌بردار نبود. در غرب کشور خدمت میکرد که خبر مهمی شنید پاتک عراقی‌ها به مجنون و تصرف منطقه کاسه.

پرده خوان به تصویر آقا رجب در حال رانندگی با ماشین جبهه اشاره می‌کند.

رجب با شنیدن این خبر یا علی گفت و سوار ماشین شد با سرعت رانندگی میکرد تا هر چه زودتر خودش رو به جایی که به حضورش نیاز دارند، برسونه. در حین رانندگی بدون اینکه بخواد چشم‌هاش از شدت خستگی بسته میشد، رجب اما تمام تلاشش رو میکرد تا چشمها شو باز نگه داره. اما خستگی زور بیشتری داشت و چشم‌های رجب را بست و در نزدیکی‌های ایلام ماشین در دره سقوط کرد. با اینکه ماشین چپ کرد و مچاله شده بود اما خدا را هزار مرتبه شکر که رجب معجزه آسا زنده از ماشین بیرون آمد.

پرده خوان به تصویر آقا رجب روی تخت بیمارستان کنار دکتر هندی و پرستاران و رزمنده‌ها اشاره می‌کند.

چند رزمنده، رجب رو سریع به بیمارستان رسوندن. در بیمارستان یک دکتر هندی با تعجب گفت: پای رجب بد جور شکسته، باید هر چه زودتر گچ بگیریم اما رجب قبول نکرد پایش را گچ بگیرند. به دوا و درمان پیرمرد شکسته بند روستایی اکتفا کرد. اما درد شدیدی رجب را آزار میداد. پای رجب عفونت کرده بود. دوستانش اونو مجدد به دکتر بردند. دکتر به سیاهی پای رجب اشاره کرد و خبر داد که باید پا از مچ قطع بشه تا عفونت، قسمت های بیشتری رو درگیر نکنه.

 رجب مخالفت کرد. از دکتر خواهش کرد فعلا پایش را قطع نکنن. باید به عملیات میرفت از دکتر خواست اجازه دهد تا به عملیات برود وقتی برگشت بعد این کار را انجام دهند.

پرده خوان به تصویر آقا رجب با پای شکسته در ارتفاعات گوجار اشاره می‌کند.

القصه، رجب با همین پای مجروح به منطقه عملیات رفت و به خاطر پایش به اجبار در پایین ارتفاعات گوجار ماند و از علی نوری خواست عملیات رو هدایت کنه. زمان زیادی از شروع عملیات نگذشته بود که علی بر اثر انفجار خمپاره مصدوم شد و با آمبولانس به عقب فرستادنش. رجب با شنیدن این خبر تصمیم خودش رو گرفت. یا علی گفت و بلند شد. به خاطر ورم پایش نمی تونست پوتین بپوشه کتانی سفید پوشید و خودش را به ارتفاعات گوجار و به منطقه رسوند.

جونم براتون بگه که رجب در طول عملیات راه می رفت نیروها را هدایت می کرد. مهمات جابجا می‌کرد. در آن لحظه ها تنها چیزی که مهم نبود درد پای آسیب دیده خودش بود. بالاخره تلاش رزمنده‌ها نتیجه داد و ارتفاعات از عراقی ها پس گرفته شد.

پرده خوان به تصویر معاینه دکتر از پای شکسته آقا رجب اشاره می‌کند.

بعد از برگشت از عملیات، دوستان رجب اولین کاری که کردند این بود که رجب رو به دکتر بردند بعد از عکسبرداری دکتر متعجب شد و گفت: احتیاجی به قطع پا نیست تمام عفونت ها از پا خارج شده. خدای بلند مرتبه که جای حق نشسته و چیزی از او پوشیده نیست، وقتی دید رجب کمر همت به خدمت خلق بسته و در میدان جنگ بی‌پروا میجنگه و خودش را فراموش کرده، لطف بی کرانش را به رجب هدیه داد...

در جهان، لطف خداوند بود یار کسی ///// کز ره لطف، گشاید گره از کار کسی

پرده خوان به تصویر آقا رجب و رزمندگان در ارتفاعات گوجار اشاره می‌کند.

جونم براتون بگه که قصه‌ی ما به ارتفاعات گوجار رسید. گوجار اسم یک منطقه‌ی کوهستانی بود و روزی که رجب برای عملیات بیت المقدس 3 در گوجار حضور داشت، برف سنگینی در ارتفاعات گوجار نشسته و یخبندان شده بود. همه می‌دانستند عملیات سختی پیش رو هست. نیروهای دلیر ایرانی باید از رودخانه عبور میکردند به طوری که صدای حرکتی شنیده نشود. صدای حرکت نیروها باید با صدای آب یکی می‌شد، تا دشمن متوجه حضور نیروهای ایرانی نشود. خوشبختانه نیروها چند کمین دشمن را بی سر و صدا پشت سر گذاشتند، اما در ارتفاعات پلیکان متوجه شدن عراقی‌ها همان و شروع آتش سنگین دشمن همان.

همه‌ی نیروها سریع روی زمین دراز کشیدند، اما رجب فریاد زد: «بلند شید سمت عراقی‌ها آتش بگیرید تا بچه‌ها بتونن یه جای خوب مستقر شن»

 رجب چند نفر را مامور کرد تا پایین ارتفاعات بمونن و با کمین دشمن مقابله کنند. خودش همراه چند نفر به سمت ارتفاعات پلیکان حرکت کرد. عراقی‌ها از روی ارتفاعات پلیکان به طرف رجب و نیروهاش آتش سنگینی گرفته بودند. ارتفاعات پلیکان تیز و پرشیب بود. برف سنگین و یخبندان، مسیر سخت و خشن رو لغزنده کرده بود. اما چاره ای نبود و باید ارتفاعات را تسخیر می‌کردند تا آتش دشمن بخوابد.

در آن هوای سرد، رجب و نیروهایش پوتین‌هایشان را درآوردند و چهار دست و پا از صخره بالا رفتند. یکی از نیروها که دمش گرم، نارنجکی به موقع به کمین‌گاه دشمن پرتاب کرد و  آتش دشمن کم شد. با این حرکت رجب و نیروهایش حالا کنترل اوضاع را ایرانی ها به دست گرفتند و توانستند به ارتفاعات پلیکان برسند.

پرده خوان به تصویر خوابیدن رزمنده روی نارنجک برای جلوگیری از آسیب رسیدن به دیگر رزمندگان اشاره می‌کند.

در همین حین ناگهان یک نارنجک جلوی پای رجب افتاد. همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردند. در آن لحظه‌های حساس که نفس همه در سینه حبس شده بود، دلاور مردی به نام نوایی راهبر خودش رو سریع روی نارنجک انداخت تا به رجب آسیبی نرسد. خیلی‌ها مثل من و شما خدا را شکر کردند که برای رجب اتفاقی نیفتاد اما رجب از این اتفاق ناراحت شد و مدام از خودش میپرسید: «شهید نوایی چه فکری کرد که خودش را روی نارنجک انداخت؟!»

 

پرده خوان به تصویر آقا رجب در کنار شهید نورعلی شوشتری در کنار مردم سیستان و بلوچستان اشاره می‌کند.

هشت سال دفاع مقدس به پایان رسید اما رجب برای آرامش و آسایش و امنیت هم‌وطنانش همچنان کمر به خدمت بست و دست از کار و تلاش نکشید و به عنوان فرمانده سپاه استان سیستان و بلوچستان در شرق کشور خدمت میکرد. ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در شرق کشور همایش وحدت میان عشایر شیعی و سنی برگزار می‌شد که سردار ما، رجب محمدزاده، همراه سردار نورعلی شوشتری که جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه بود در این همایش شرکت کردند.

 دشمن که از حضور رجب در شرق کشور حسابی ترسیده بود، دست به کار شد. در همایش وحدت با حمله تروریستی گروهک ریگی ساعت ۸:۲۰ صبح قهرمان نقل امروز ما به شهادت رسید و اسم این قهرمان به عنوان شهید وحدت در ذهن و یاد ایرانی‌ها حک شد.

 رجب وصیت کرده بود که در مشهد به خاک سپرده شود برای همین پیکر بی‌جانش را برای وداع با زادگاهش به بجنورد آوردند. برای دوستان بجنوردی‌ دوری از رجب بسیار سخت بود. برای تسکین و آرام شدن دل مردم بجنورد قبل از فرستادن تابوت سردار به مشهد، تابوت خونی شهید را با یک تابوت نو عوض کردند و تابوت خونی را در گلزار شهدای معصوم زاده بجنورد دفع می‌کنند.

پرده خوان به تصویر سنگ قبر شهید رجب محمدزاده اشاره می‌کند

 پیکر شهید وحدت، رجب محمدزاده در بهشت رضای مشهد در کنار شهید شوشتری و شهدای لشکر ۵ نصر و ۲۱ امام رضا برای همیشه آرام گرفت.

یار وداع می‌کند، تاب وداع یار کو؟

وعده وصل می‌دهد، طاقت انتظار کو؟

 

این هم از نقل یک قهرمان ایرانی. قهرمان دیروز و امروز و فردای ما.

به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقی است.

تا نقلی دیگر، همه شما را به خداوند می‌سپارم.

 

ارسال نظر