«در آروزی شهادت»

«در آروزی شهادت»
پرده خوانی شهید مدافع حرم، فیروز حمیدی زاده
شنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۶
کد خبر :  ۱۵۹۸۶۳

 

جوانی با شمایل پرده‌خوانان و نقالان در حالی که یک مطراق  به دست دارد در میانه میدان است.  پشت سرش پرده‌ای قرار دارد که به تصاویری از شهید مدافع حرم فیروز حمیدی‌زاده مزین شده است.

پرده‌خوان:

    خدایا شروع سخن نامِ توست

    وجودم به هر لحظه آرامِ توست   

    دل از نام و یادت بگیرد قرار

خوشم چونکه باشی مرا در کنار

 

پرده خوان: عرض سلام و ادب و احترام خدمت شما تماشاگران معزز و محترم با رخصت از محضر بزرگان و صاحب نظران امروز با نقلی جذاب در خدمت شما هستیم.

 

پرده خوان: اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن دانی و صرافان سر بازار معانی و چابک سواران میدان دانش، توسن خوش خرام سخن را بدین گونه به جولان در آورده‌اند که...

پرده خوان با مطراق به تصویر کودکی فیروز روی پرده اشاره می‌کند

پره خوان: در سی‌ام مهرماه سال 1357 کودکی‌ بسیار شلوغ و بازیگوش در شهر بجنورد دیده به جهان گشود. پدرش عیسی کشاورز و مادرش سبزه گل خانه دار بود. نام این کودک را فیروز گذاشتند. فیروز بزرگ و بزرگ‌تر شد و در عین شیطنت­هایش، کمک کار پدرش هم بود. در دبیرستان رشته برق را انتخاب نمود ولی در مقطع دانشگاه مدیریت بازرگانی را ادامه داد. وی همزمان وارد فعالیت‌های بسیج شد و دوره‌های آموزش نظامی و مبارزه با اشرار را پشت سر گذاشت.

 

پرده خوان به تصویر فیروز در حال مقابله با اشرار به منطقه هندل‌آباد روی پرده اشاره می‌کند

فیروز پس از عضویت در بسیج به همراه اعضاء سپاه پاسداران در سال 1378- 1377 برای مقابله با اشرار به منطقه هندل­آباد در تایباد اعزام شد و فعالیت و تلاش­های وی در این عملیات ستودنی و در خور تحسین بود.

پرده خوان به تصویر فیروز در حال همکاری با نیروی انتظامی به عنوان بسیجی ویژه اشاره می‌کند

فیروز فردی عملیاتی بود و پس از بازگشت از تایباد به دلیل تلاش و رشادت­های وی در عملیات، به عنوان بسیجیِ ویژه با مامورین نیروی انتظامی به مدت 4 سال همکاری و در عملیات­هایشان حضوری فعال داشت. فیروز، چهره‌ای بسیار آرام و صبور داشت، همه او را دوست داشتند؛ وقتی از مأموریت هندل‌آباد برمی‌گشت همه خوشحال می‌شدند و می‌گفتند حالا که آقا فیروز آمده، اردوهای بچه‌ها به راه است؛ بچه‌ها را به کوهنوردی و اردوی تفریحی می‌برد.

پرده خوان به تصویر فیروز در حال خطاطی و کاراته روی پرده اشاره می‌کند

فیروز در خوشنویسی استعداد فوق العاده‌ای داشت و به درجه استادی رسیده بود. او علاوه بر خطاطی، به ورزش­های رزمی هم علاقه داشت، دان 2 کاراته را گرفته بود. در هیئت و منبر اهل بیت(ع) از همه پیش قدم­تر بود. هنرمندی که اثر خطاطی­اش در همان هیئت به یادگار مانده است.

پرده خوان به تصویر فیروز در حال قرائت زیارت عاشورا روی پرده اشاره می‌کند

آقا فیروز در منزل دوره زیارت عاشورا برگزار می­کرد و خودش هم قرائت می‌کرد. استقبال به قدری شد که دعای ندبه و توسل را هم در برنامه گذاشت. آنقدر دوستان و اقوام از مراسم خانوادگی استقبال کردند که بعدها این مراسمات کوچک خانوادگی، تبدیل به هیئت خانوادگی شد. او در تاریخ 1/9/1383 به سازمان تامین اجتماعی پیوست و همکاری وی با این سازمان تا زمان شهادت ادامه داشت.

پرده خوان به تصویر فیروز در کنار همسر و سه پسرش اشاره می‌کند

سال 1382 پای سفره عقد نشست و یک تعهد آسمانی را امضا کرد که ثمره­ی آن، بزرگ مرد کوچکی به نام رضا است که در زمان شهادت پدر، تنها 11 سال داشت. مرتضی که هدیه دیگر خداوند به این خانواده است، 7 سال داشت و فرزند آخر هم مجتبی نام دارد که فقط دو سال و نیم حضور پدر را احساس کرد. شباهت عجیب مجتبی به پدر تسکین دلتنگی­هاست.

پرده خوان به تصویر فیروز واحد صدور دفترچه بیمه تامین اجتماعی اشاره می‌کند

و اما بشنوید خاطره جالبی از این شهید والامقام، فیروز در واحد صدور دفترچه بیمه سازمان تامین اجتماعی مشغول به خدمت بود. روزی خانم مسنی برای صدور دفترچه به فیروز مراجعه کرد و گفت: خسته نباشید آقا اومدم برای صدور دفترچه بیمه...

فیروز گفت: حاج خانم متاسفانه سیستم قطعه.

خانم مسن شروع کرد به گله و شکایت و گفت: سیستم تون کی درست میشه؟ به خدا هزار تا کار دارم. امشب برای دخترم خواستگار میاد. آه در بساط ندارم. حتی چای و قند ندارم که جلوی مهمون بزارم. زودتر دفترچه مو بدید برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم...

فیروز که ناراحتی خانم مسن رو دید برگه‌ای به اون داد و گفت: بیا حاج خانم... لطفا آدرس منزل تون رو اینجا بنویسید. دفترچه تون آماده شد می‌فرستم خونه تون... پیرزن آدرس خانه‌اش را نوشت و رفت.

پرده خوان به تصویر یک وانت پر از مواد غذایی جلوی منزل پیرزن اشاره می‌کند

بعدازظهر آن روز فیروز دفترچه بیمه آن خانم را با یک وانت پر از مواد غذایی مثل قند، چای، چند کیسه برنج، روغن، گوشت و چند قلم دیگر به آدرس منزلش فرستاد. پیرزن که از دیدن این صحنه شوکه شده بود خدا را شکر کرد و به خوبی از مهمان‌ها و خواستگار دخترش پذیرایی نمود. چند روز بعد برای تشکر به سازمان تامین اجتماعی رفت. اما همکاران فیروز به او گفتند فیروز برای نبرد با داعش به سوریه رفته است. پیرزن چند بار دیگر هم سراغ فیروز را گرفت تا از او قدردانی کند اما فیروز سوریه بود و پیرزن موفق نشد فیروز را ملاقات کند. تا اینکه بالاخره خبر شهادت فیروز به پیرزن رسید. و پیرزن بر سر مزار شهید فیروز حمیدی‌زاده حاضر شد. او چنان اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد که مردم تصور می‌کردند از اقوام و نزدیکان فیروز است....

پرده خوان به تصویر فیروز در حال تماشای قاب عکس برادر و دایی شهیدش روی دیوار اشاره می‌کند

فرهنگ شهادت و ایثار در خانواده حمیدی­زاده یک اصل بود، چرا که برادر بزرگترش، نریمان همراه شهید کاوه به شهادت رسیده بود. دایی ایشان، شهید عقیل حمیدی­پور هم از شهدای دفاع مقدس بود. به همین دلیل، دفاع از اسلام و اهل بیت در نهاد فیروز عجین شده بود.

 

پرده خوان به تصویر همسر فیروز در حال بدرقه وی به سوریه اشاره می‌کند

فیروز فکر شهادت را از زمان حضور در نیروی انتظامی در سر داشت. همیشه می‌گفت: آرزوی شهادت در دلم مانده است. فیروز با شنیدن جنگ نیابتی از سوی دشمن به ویژه داعشی­ها و تکفیری­ها که کشور سوریه را به اشغال خود درآورده بودند، تصمیم گرفت جهت دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه برود.

پرده خوان به تصویر فیروز در کنار علی در حال تمرین تیراندازی اشاره می‌کند

یک روز تمرین میدان تیر بچه‌ها زود تمام می‌شود، تقریباً 60-50 تا تیر دست علی که مسئول میدان تیر بود، مانده بود. علی به فرمانده گفت: با فیروز می‌خواهیم تمرین بکنیم، اگر اجازه بدهید این تیرها را استفاده کنیم؟ فرمانده گفت: اشکالی ندارد. علی و فیروز در حاشیه روستای خلصه، یه مکانی رو درست کردند و در فاصله 200-100 متری قوطی رب، روغن و نوشابه گذاشتند و شروع کردند به تمرین تیراندازی و نشانه گرفتن که دستشان به اسلحه روان بشود. همین‌طور که مشغول تمرین بودند، فیروز به علی گفت: علی! من شهید می‌شم ولی تو برمی‌گردی و کارت طوری میشه که خاطرات منو یکسره تعریف می‌کنی. علی ناراحت شد و گفت: تو هوا برت داشته، فیروز گفت: نه جدی می‌گم، تو حالا مسخره کن، باور کن این اتفاق می‌افته. و همین طور هم شد.

پرده خوان تصویر آماده شدن نیروهای ایرانی و سوار شدن به تویوتا اشاره می‌کند

صبح روز 12 بهمن بود سال 1394 رزمندگان ایرانی را به مهمات مجهز کردند، یک باکس مهمات هم در کوله‌پشتی آقا فیروز گذاشتند. همه سوار دو تا تویوتا شدند، تقریباً 20 نفری بودند،. تویوتا حرکت کرد، بچه‌ها داخل تویوتا مدام می‌گفتند، می‌خندیدند. نزدیکی‌های خاکریز که رسیدند، ناگهان تیری به شیشه راننده تویوتا خورد، راننده سریع خودش را به بیرون پرت کرد. بچه‌ها همگی با سرعت خودشان را به پایین پرتاب کردند، و روی زمین دراز کشیند. فیروز و چند نفر که تیربارچی بودند شروع کردند به تیراندازی. علی‌حسین همرزم فیروز همان لحظه خودش را به خاکریز رساند و دید جز خودش و دوستش کسی پشت خاکریز نیامده.

 یکی از رزمنده‌ها داد زد: علی‌حسین برو سر کانال که دشمن مارو دور نزنه

علی‌حسین با خودش گفت: خدایا سر کانال کجاست؟ چی میگه این!؟

علی‌حسین به دوستش گفت: فلانی آماده‌ای؟

دوستش گفت: آره

علی‌حسین گفت: بدو بریم سر کانال

این دو نفر فقط یک اسلحه و چند تا خشاب و جیب‌هایی پر از مهمات داشتند، در واقع در مقابل تسلیحات داعشی‌ها هیچی نداشتند. خلاصه رسیدند سر کانالی به اسم کمیل، داعشی‌ها همین‌طور جلو می‌آمدند، علی‌حسین و دوستش شلیک کردند و توانستند جلوی ورود داعشی‌ها به کانال را بگیرند.

پرده خوان تصویر فیروز و نیروی کمکی‌اش در حال تیراندازی در کنار تویوتا اشاره می‌کند

از آن طرف با تیراندازی و شلیک مداوم فیروز و نیروی کمکی‌اش، همه بچه‌ها فرصت پیدا کرده بودند خودشان را پشت خاکریز برسانند. حالا بچه‌های پشت خاکریز داشتند شلیک می‌کردند که فیروز و نیروی کمکی‌اش خودشان را پشت خاکریز برسانند. بار سنگین فیروز یعنی تیربار و کوله پر از مهماتش، مانع این شد که فیروز بتواند سریع خودش را به پشت خاکریز برساند و نرسیده به لبه خاکریز، تیری به پهلویش ‌خورد و همان‌جا روی اسلحه‌اش افتاد.

نوید صفری و چند نفر از بچه‌ها، با آتش پشتیبانی دیگر رزمنده‌ها، فرصتی پیدا می‌کنند، فیروز را با زحمت به پشت خاکریز می‌کشند. وقتی فیروز را پشت خاکریز رساندن، هنوز زنده بود، چهار پنج نفر از بچه‌ها دورش جمع شدند چند دقیقه بعد با خواندن اشهدش فیروز به شهادت رسید. ظاهراً تیری که به پهلویش اصابت کرده بود به سمت قلبش کمانه کرده و این باعث شهادتش شده بود. بعضی از بچه‌ها به خاطر شهادت فیروز، حالشان منقلب شده بود، و روحیه‌شان را از دست داده بودند.

پرده‌خوان به تصویری اشاره می‌کند که در آن شهید توفیقیان به کمک علی حسین و دوستش در کانال می‌رسد

محمدابراهیم توفیقیان که دیده بود علی‌حسین و دوستش سر کانال جای بدی هم گیر افتاده‌اند، مهمات هم کم آوردند، چون خودش تیربارچی بود سریع آمد نزدیکی خاکریز علی‌حسین و از لبه خاکریز تیر تراش زد، تیر تراش دوم را که خواست بزند، یک مقدار که سرش را آورد بالا که ببیند دشمن کجاست تا دقیق‌تر شلیک کند، قناسه‌چی داعشی یا همان تک‌تیرانداز، تیری به چشمش زد که از پشت سرش بیرون آمد، ابراهیم همان‌جا افتاد و شهید شد.

پرده‌خوان به تصویری اشاره می‌کند که در آن شهید تراب اسلحه توفیقیان را برداشته و به کمک علی حسین و دوستش در کانال می‌رسد

توفیقیان که شهید شد، علی‌حسین و دوستش در موقعیت خطرناکی در کانال گیر کرده بودند، فرمانده فاطمیون که تراب نام داشت، می‌دید که چقدر فشار روی آن دو نفری که سر کانال تنها هستند زیاد شده، سلاحش را به کناری انداخت، به سمت کانال آمد، تیربار توفیقیان را برداشت. همین ‌که بلند شد خواست از پشت خاکریز تیر تراش بزند، با تیر قناسه، تراب را هم زدند. تیر به شکمش اصابت کرد و روی زمین افتاد. تراب هنوز زنده بود، وقتی کمی فضا آرام شد شهدا و تراب را به عقب بردند تا به بیمارستان برسانند، که تراب نیز در بیمارستان به شهادت می‌رسد. اگر شهید توفیقیان و شهید تراب این ایثار را انجام نمی‌دادند تلفات رزمندگان افزایش می‌یافت.

پرده خوان تصویر مدافعان حرم در سنگر و لحظه خبر شهادت فیروز اشاره می‌کند

عباس یکی از همرزمان فیروز به همراه دیگر بچه‌ها خسته در سنگر نشسته بود که یکی از رزمندگان به نام حسین سراسیمه وارد شد خبر شهادت شهید توفیقان رو آورد.                                                      حسین گفت: عباس، ابراهیم توفیقان شهید شده.                                                                       عباس گفت: یا زهرا(س) کی؟ کجا؟                                                                                     حسین: نمی‌دونم. فقط شنیدم یک نفر دیگه هم از بچه‌های خراسان شهید شده که بسیجی بود نمی‌شناسمش ولی میگن اسمش فیروز بوده!                                                                                                    عباس: یا ابالفضل(ع) فیروز؟ فامیلش چی بود؟                                                          حسین: فامیل شو نمی‌دونم.                                                                                                  عباس: فیروز حمیدی زاده رو میگی؟!                                                                                     حسین: نمی‌دونم شاید حمیدی زاده باشد که با آقای نامور بودن

 باور کردنش برای همه سخت بود، فیروز که همیشه آرزوی شهادت می‌کرد. بالاخره به آرزویش رسید.

پرده خوان به تصویری اشاره می‌کند که در آن رضا فرزند شهید فیروز حمیدی‌زاده در حالی که کنار تابوت پدرش است روی دوش دایی‌اش رفته و با مشت گره کرده لبیک یا زینب (س) می‌گوید

در تاریخ 30/11/1394 خبر شهادت فیروز به خانواده‌اش رسید رضای 11 ساله، فرزند فیروزکنار مادرِ بی تابش نشسته بود، رضا حالا در نبود پدر مرد خانه بود، هر کس او را می‌دید متوجه می‌شد که باید نسبت نزدیکی با شهید داشته باشد. اما از استحکام و مقاومت روحی‌اش کسی تصور نمی‌کرد که فرزند شهید باشد. پسر بچه‌ای ۱۱ ساله که امروز برای مادرش قامت یک مرد را ایفا می‌کند. همه او را زیر نظر داشتند که وقتی به تابوت پدرش می‌رسد واکنشش چیست؟ همه فکر می‌کردند خود را روی تابوت می‌اندازد و زار زار گریه می‌کند، اما ناگهان روی دوش دایی‌اش رفت و مشت را گره کرد و فریاد زد: «لبیک یا زینب(س) ... »

 

بله عزیزان نوید صفری، ابراهیم توفیقیان، تراب همه رفتند و به شهادت رسیدند که ایران امروز به دست من و شما برسد. به قول سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی تمام این کشور حرم است...

 

به پایان آمد این دفتر / حکایت همچنان باقی ست

به صد دفتر نشاید گفت / حسب الحال مشتاقی

 

 

پایان

ارسال نظر